مگنت

ساخت وبلاگ
در گورستان دو صندلی گذاشته بودند روبروی هم. یحیی نشسته بود با مرد دیگری که درشت بود و چون کت و شلوار به تن داشت، باید کمی نزدیکتر می‌رفتم تا بفهمم حاج صادق است، که رفتم و فهمیدم. ماندم جلوتر بروم و به حرف‌هاشان گوش کنم یا اینکه فاتحه‌ای نثار کنم و برگردم خانه. از خودم پرسیدم تنفری که به حاج صادق می‌ورزم بیشتر است یا ایمانی که به یحیی دارم و تا جواب از خودم نگرفتم راه نیفتادم.آدمهای اطرافشان همه صدابردار بودند و فیلمبردار. طرف هیچ‌کدام نبودند. اما من که طرف یحیی بودم، رفتم پشت سرش، قد یک قبر دورتر ایستادم و گوش تیز کردم ببینم چه می‌گویند به هم. منتظر بودم یحیی اخم کند، انگشتش را بگیرد رو به حاج صادق و متهمش کند به جنایتی که اخیرا مرتکب شده‌ بود. اما این نشد. شاید چون یحیی می‌دید حاج صادق هنوز آنقدر پیر نشده که نشود بخشیدش، یا پیش خودش فکر می‌کرد که این جنایت اخیر را دیگر همه می‌دانند و به دوباره گفتنش نمی‌ارزد. شاید هم می‌خواست آخر عمری از کلکی تازه در جدل با حاج صادق و امثالش رونمایی بکند. بعید نبود. کی می‌داند؟ من که نفهمیدم. چون تا آمدم از آن یک قبر که بینمان بود رد بشوم و نزدیکش بیایم، اولین و آخرین جمله را گفته بود و من نتوانسته بودم رد شدن از قبر و شنیدن یحیی را همزمان انجام بدهم. آخرین جمله بود چون حاج صادق تا آن را شنید، مکثی کرد و سرش را پایین گرفت. بعد بی‌آنکه پرخاش واضحی مگنت...ادامه مطلب
ما را در سایت مگنت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : astinetar بازدید : 66 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 13:31

بهترین مخاطب های یک شاعر، وقتی او را از نزدیک می بینند، نه حرفی برای گفتن ندارند نه حرفی برای شنیدن. فقط نگاه و لبخند و احوالپرسی تشریفاتی اتفاق می افتد. چون تمام گفت و شنودها قبلا اتفاق افتاده. جز اینکه بخواهند شعری از زبان شاعر بشنوند که اگر بهترین مگنت...ادامه مطلب
ما را در سایت مگنت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : astinetar بازدید : 61 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1396 ساعت: 12:21

مدتی ست که موبایلم به سرقت رفته و تمام اطلاعات و شماره های آن پاک شدند و دیگر "هشتصد اسم توی گوشی"ام نیست که بفهمم چقدر تنهایم! لذا کسی اگر با ما کاری داشته باشد، یا با نثر یا با صدایش شناخته و ذخیره می شود. اگر هم ما کاری داشته باشیم شماره اش را از مگنت...ادامه مطلب
ما را در سایت مگنت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : astinetar بازدید : 61 تاريخ : پنجشنبه 11 آبان 1396 ساعت: 3:36

من تکیه داده ام به جناغم، کتفم هلال احمر دنیاستچسبیده ام به شیشه ی چشمم، شش های من نفربر دنیاست دیوار در برابر دیوار، اینجا که ایستاده ام اکنونهم ایستگاه اول برزخ، هم ایستگاه آخر دنیاست بی شک جناغ و کتف من از چوب هستند و مشت های من از دودچشمم اگر دری مگنت...ادامه مطلب
ما را در سایت مگنت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : astinetar بازدید : 76 تاريخ : پنجشنبه 11 آبان 1396 ساعت: 3:36

تو بی مضایقه خوبی تو جمع شاپره ها را -به شبنم سحری- -پیاله های تو از لاله-                             میهمان کردی تو بام های گلی را -به جادویی هر صبح- طلای خام زدی، رنگ زعفران کردی تو لفظ ها را، این لفظ های خاکی را -که سکه اند، ولی از رواج افتاده- مگنت...ادامه مطلب
ما را در سایت مگنت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : astinetar بازدید : 75 تاريخ : پنجشنبه 11 آبان 1396 ساعت: 3:36

کسی که دیر می رسد نمی داند که باید با ته مانده ها چه کار کند. آن قدر در ته مانده ها دقیق می شود که خود می شود جزیی از آنها. کسی که دیر می رسد. نه به کسی. من به خودم هم نمی رسم. من دیر نمی رسم. هرگز می رسم و چندان نزدیک می شوم که عبور می کنم. نه از کس مگنت...ادامه مطلب
ما را در سایت مگنت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : astinetar بازدید : 68 تاريخ : پنجشنبه 11 آبان 1396 ساعت: 3:36

دو روز پیش از نشر به من اطلاع دادند که بالاخره نسخه هایی از کتابم حاضر است. قرار است فروش محدودی داشته باشیم تا نمایشگاه کتاب و فروش عمومی را از آن موقع شروع کنیم. در پست های بعد محل های محدود فروش را به عرضتان می رسانم. شاید هم عکسی از کتاب بگذارم. مگنت...ادامه مطلب
ما را در سایت مگنت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : astinetar بازدید : 62 تاريخ : پنجشنبه 11 آبان 1396 ساعت: 3:36

کافی بود... دو شانه داشته ام تا به حال که خدا سر هر کدام باری گذاشت. اولی این است که از کنار گرسنه ها رد بشوم و شعر بنویسم. این کار اگرچه سیرشان نمی کند اما تنها کاری است که از دستم بر می آید و حداقل مرا گرسنه می کند!! دومی هم دوست داشتن است. که خوش مگنت...ادامه مطلب
ما را در سایت مگنت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : astinetar بازدید : 80 تاريخ : پنجشنبه 11 آبان 1396 ساعت: 3:36

دوست دارم آخرین شعری که امسال از من می خوانید این باشد. ندانی ام به حقیقت که در جهان به چه مانمتو آن حقیقت پیدا، من آن دروغ نهانم خزر شدی، ننشستند برفها، به تو رفتندنشد که از دل این خاک آتشی بفشانم تو قرن چندم تاریخ فلس فلسفه ای کهمرا به هیچ گرفتی و مگنت...ادامه مطلب
ما را در سایت مگنت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : astinetar بازدید : 85 تاريخ : پنجشنبه 11 آبان 1396 ساعت: 3:36

من هیچ وقت نترسیده ام از رو به رو شدن با لحظه ای که به من بفهماند تا آن لحظه سر کار بوده ام. و چه بسیارند این لحظه ها. یکی به من می فهماند که ادبیات هم مثل علم، به خودی خود چندان لقمه ی دندان گیری نیست. یکی به من می فهماند که زمان تو بیشتر از بیست و مگنت...ادامه مطلب
ما را در سایت مگنت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : astinetar بازدید : 59 تاريخ : پنجشنبه 11 آبان 1396 ساعت: 3:36