در گورستان دو صندلی گذاشته بودند روبروی هم. یحیی نشسته بود با مرد دیگری که درشت بود و چون کت و شلوار به تن داشت، باید کمی نزدیکتر میرفتم تا بفهمم حاج صادق است، که رفتم و فهمیدم. ماندم جلوتر بروم و به حرفهاشان گوش کنم یا اینکه فاتحهای نثار کنم و برگردم خانه. از خودم پرسیدم تنفری که به حاج صادق میورزم بیشتر است یا ایمانی که به یحیی دارم و تا جواب از خودم نگرفتم راه نیفتادم.آدمهای اطرافشان همه صدابردار بودند و فیلمبردار. طرف هیچکدام نبودند. اما من که طرف یحیی بودم، رفتم پشت سرش، قد یک قبر دورتر ایستادم و گوش تیز کردم ببینم چه میگویند به هم. منتظر بودم یحیی اخم کند، انگشتش را بگیرد رو به حاج صادق و متهمش کند به جنایتی که اخیرا مرتکب شده بود. اما این نشد. شاید چون یحیی میدید حاج صادق هنوز آنقدر پیر نشده که نشود بخشیدش، یا پیش خودش فکر میکرد که این جنایت اخیر را دیگر همه میدانند و به دوباره گفتنش نمیارزد. شاید هم میخواست آخر عمری از کلکی تازه در جدل با حاج صادق و امثالش رونمایی بکند. بعید نبود. کی میداند؟ من که نفهمیدم. چون تا آمدم از آن یک قبر که بینمان بود رد بشوم و نزدیکش بیایم، اولین و آخرین جمله را گفته بود و من نتوانسته بودم رد شدن از قبر و شنیدن یحیی را همزمان انجام بدهم. آخرین جمله بود چون حاج صادق تا آن را شنید، مکثی کرد و سرش را پایین گرفت. بعد بیآنکه پرخاش واضحی مگنت...
ادامه مطلبما را در سایت مگنت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : astinetar بازدید : 66 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 13:31